يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچ کس نبود.
روزى روزگارى در ولايت غربت يک پيرزنى بود به نام «ننه قمر» و اين ننه قمر از مال دنيا فقط يک دختر داشت که اسمش «دلربا» بود و اين دلربا در هفت اقليم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس که زشت و بدترکيب و بدادا و بى کمالات بود.
يک روز که اين دلربا توى خانه وردل ننه قمر نشسته بود و داشت به ناخنهايش حنا مىگذاشت. آهى کشيد و رو کرد به مادرش و گفت: اى ننه، مىگويند «بهار عمر باشد تا چهل سال» با اين حساب، توپ سال نو را که در کنند، دختر يکى يک دانهات پايش را مىگذارد توى تابستان عمر. بدان و آگاه باش که من دوست دارم تابستان عمرم را در خانه شوهر سپرى کنم و من شنيدهام که يک دستگاهى هست که به آن مىگويند «کامپيوتر» و در اين کامپيوتر همه جور شوهر وجود دارد. يکى از اين دستگاهها برايم مىخرى يا اين که چى؟
ننه قمر «لاحول» گفت و لبش را گاز گرفت و دلسوزانه، بنا کرد به نصيحت که: مردى که توى دستگاه عمل بيايد، شوهر بشو و مرد زندگى نيست. تازه بچهدار هم که بشوى لابد يا دارا و سارا مىزايى يا از اين آدم آهنىهاى بدترکيب يا چه مىدانم پينوکيو...
وقتى ننه قمر دهانش کف کرد و قلبش گرفت و خسته شد، دلربا شروع کرد به تعريف از کامپيوتر و اينترنت و چت و اين که شوهر کامپيوترى هم مثل شوهر راست راستکى است و آنقدر گفت و گفت تا ننه قمر راضى شد براى عاقبت به خيرى دخترش، سينهريز و النگوهاى طلايش را بفروشد و براى دلربا کامپيوتر مجهز به فکس مودم اکسترنال و کارت اينترنت پرسرعت و هدست و کلى لوازم جانبى ديگر بخرد.
بارى اى برادر بدنديده و اى خواهر نورديده، دستگاه را خريدند و آوردند گذاشتند روى کرسى و زدندش به برق و روشنش کردند. دلربا گفت: «اى مادر! در اين وقت روز فقط بچههاى مدرسهاى و کارمندهاى زن و بچهدار توى ادارات مى روند در چت و تا نيمه شب خبرى از شوهر نيست.»
به همين خاطر از همان کله ظهر تا نيمه شب ننه قمر نشست در پشت دستگاه و با جديت تمام به بازى ورق گنجفه و با دل و اسپايدر پرداخت.
نيمه شب دلربا دستگاه را تحويل گرفت و وصل شد به اينترنت و يک «آى دى» به نام «دلربا آندرلاين تنها ۴۳۷» براى خود ثبت کرد و رفت توى يکى از اتاقهاى «يارو مسنجر». به محض ورود زنگها به افتخارش به صدا درآمدند و تا دلربا به خودش جنبيد، متوجه شد که چهل _ پنجاه تا شوهر بالقوه، دورش را گرفته اند. دلربا که ديد حريف اين همه خواستگار مشتاق و دلداده نيست، همه پيغامها را خواند و سر آخر از نام يکى از آنها خوشش آمد و با ناکام گذاشتن خيل خواستگاران سمج، با همان يکى گرم صحبت شد. در زير متن مکالمات نوشتارى آن دو به اختصار درج مى شود:
پژمان آندرلاين توپ اند باحال: سلام. اى دلرباى زيباى شيرين کار، خوبيد؟
دلربا آندرلاين تنها ۴۳۷: سلام. مرسى. يو خوبى؟
پژمان: مرسى + هفتاد. سين، جيم، جيم پليز. [سين، جيم، جيم: همان A/S/L به زبان غربتى است؛ يعنى: سن؟ جنسيت؟ جا و مکان زندگى]
دلربا: هجده، دال، بوغ [يعنى هجده ساله ام، دخترم و در بالاى ولايت غربت به زندگانى اشرافى مشغولم. ترجمه و تفسير از بنده نگارنده] يو چى؟
پژمان: من بيست و چهار، پ، بوغ. خوشبختم! [يعنى خوشوقتم.]
دلربا: لول. [يعنى حسابى لول و کيفورم. همان LOL] پس همسايهايم.
پژمان: بله ولى من براى ادامه تحصيل دارم ويزا مىگيرم که بروم در جابلقا چون که هم در آنجا آزادى مىباشد و هم سىدى با کيفيت آينه آنجا هست و من همه کس و کارم (يعنى دخترخاله پسر عمه دايى مامانم) در آنجا زندگى مىکنند.
دلربا: اوکى، درک مىکنم به قول مامى: توبى اور نات توبى. راستى نگفتى چه شکلى هستى؟
پژمان: قد ،۱۸۵ وزن ،۸۰ موخرمايى روشن و بلند، پوست سفيد، چشم آبى.
دلربا: من قدم ،۱۷۴ وزن ،۶۰ رنگ چشمم هم يک چيزى بين آبى و سبز.
پژمان: واى خداى من... راست مىگويى؟
دلربا: وا... يعنى خيلى زشتم؟
پژمان: نه... اتفاقاً بىنظيرى. راستش نمىدانم چطور شد که همين الان، يک دفعه به من احساس ازدواج دست داد. آه اى دلرباى من، چشمان تو حرمت زمين است و يک قشنگ نازنين است...
دلربا: اى واى خدا مرا بکشد که با بيان حقيقتى ناخواسته، تير عشق را بر قلبت نشاندم.
حالا دو تا حيران من و تو، زار و گريان من و تو...
پژمان: اى نازنين، بدجورى من خاطرخواه توام آيا حاليت مىباشد؟ تکه تکه کردى دل من را، بيا بيا بيا که خيلى مىخواهمت.
دلربا: حالا من چه خاکى به سر بريزم با اين عشق پاک و معصوم؟ من مىخواهم ايوان رويا را آب پاشى کنم و امشب هرجور شده و با هر بدبختى، عکس تو را نقاشى کنم. اما تو را چه جورى بکشم چرا که وسايل نقاشى ام کم و کسر دارد و من مداد مخملى ندارم.
پژمان: اوه ماى گاد... اصلاً اى دلرباى نازنين من، بيا تا برويم از اين ولايت غربت من و تو. تو دست مرا [البته بعد از جارى شدن صيغه عقد. يادآورى از بنده نگارنده] بگير و من دامن تو را [البته بعد از جلب رضايت زوجه و خانواده او و همچنين طى مراحل قانونى. ايضاً يادآورى اخلاقى از بنده نگارنده] بگيرم. کاش هم اکنون در کنارم بودى تا... اصلاً ولش کن، الان هر چه بگوييم اين يارو «بنده نگارنده» مىخواهد وسطش پيام اخلاقى بدهد. بيا شماره تلفن مرا بنويس و تماس بگير تا بدون مزاحم حرفهاىمان را بزنيم...
ما از اين افسانه نتيجه مىگيريم که اگر جوانان را نصيحت کنيم، رازشان را به ما نمىگويند!
قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونهاش نرسيد!
:: بازدید از این مطلب : 737
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1